پاسخ های انجمن ایجاد شده است

مشاهده1 از 1 پست
  • حسین قربانی

    عضو
    26 اردیبهشت 1400 در 21:09

    در کلاس چهارم ابتدایی(75-1374) ، در درس تاریخ و مطالعات اجتماعی با سلسله های پادشاهی و اماکن تاریخی و مذهبی آشنا می شدیم، باید مراکز تاجگذاری شاهان، تعداد فتوحات، لقب پادشاهان و تاریخ تولد و وفات آنها را می دانستیم، اما نمی دانستیم که هدف از دانستن تاریخ چیست؟ و نمی دانستیم که تاریخ را چه کسانی یا چه گروه هایی، برای چه اهدافی می نویسند؟
    بنابراین چون به حافظه سپردن حجم انبوه اطلاعات تاریخی برای من دشوار بود و اغلب اوقات زمان، مکان و اسامی را فراموش می کردم یا جابجا می نوشتم، لذا به مرور تمایلم به خواندن و فهمیدن مطالب تاریخی کم و کمتر می شد.
    اما شاید رنج بزرگ تر این بود که با بزرگ تر شدن در امتداد تحصیل، عتاب و خطاب معلمان نیز بزرگتر می شد. تادیب و تعذیب هایی که در ظاهر برای به راه آوردن ما بود، اما در عمل آواری می شد بر سَر رُستن جوانه ی اندیشه ها. تنبیه، تقدیر مدرسه بود و من اوج آن را در زمستان کلاس چهارم تجربه کردم.
    دی ماه بود. دو روز متوالی برف باریده بود و همه جا سفیدپوش شده بود. زمستان ها وقتی برف می بارید ما برای عبور از میان برف ها چکمه به پا می کردیم و به مدرسه می رفتیم. بعد از آب شدن برف ها هم برای روزها و هفته های متوالی همچنان چکمه پوش بودیم. چون همه ی مسیرها و کوچه ها پر از گِل و لای می شد.
    آن روز آهسته آهسته از لابه لای برف ها عبور کردم و به مدرسه رسیدم. یکی از خوبی ها زمستان این بود که صف صبحگاهی تشکیل نمی شد. برای همین ما به محض رسیدن به کلاس، وسایلمان را داخل میز می گذاشتیم و دور بخاری جمع می شدیم. به محض روشن شدن بخاری کلاس آکنده از بوی نفت می شد. گاهی نیز لباس یا دست بچه ها به بخاری می چسبید و دچار سوختگی می شد. اما در خانه یا مدرسه فقط همین بخاری های نفتی بودند که می توانستند در دل سرما، گرما به ارمغان آورند.
    یکشنبه بود. زنگ اول فارسی، زنگ دوم قرآن و زنگ سوم ریاضی داشتیم. با پایان زنگ دوم و استراحتی 15 دقیقه ای به کلاس برگشتیم. آن روز در زنگ پایانی، معلم تدریس را با شوخی شروع کرد و بعد از چند دقیقه سراغ تکالیف درس ریاضی رفت. بررسی تکالیف از میز اول شروع شد. دانش آموز ها به ترتیب دفتر هایشان را باز می کردند و تکالیف را به معلم نشان می دادند. معلم در فرایند بررسی تکالیف اول یک نگاه کلی به ما می انداخت و بعد سراغ تکلیف میرفت. انگار از قبل می دانست که تکلیف چه کسی خوب و تکلیف کدام دانش آموز ناکامل است. امضاء که می¬کرد، برای برخی آفرین و خیلی خوب می نوشت و گوش بعضی از بچه ها را نیز به شوخی می چرخاند.
    معلم به ردیف دوم رسید. من دفترم را با ترس و لرز از داخل میز درآوردم. نمی دانم چرا مشق ریاضی را ننوشته بودم. او اول دفتر را نگاه کرد و بعد من را. از من پرسید پس کجا نوشته ای؟ من ترسیدم و جوابی ندادم. او دفتر را از دست من گرفت و گفت برو کنار تخته سیاه بایست.
    دو دانش آموز دیگر نیز مشق شان را ننوشته بودند. معلم بعد از این که تکالیف همه را بررسی کرد، به ما گفت: از کلاس بروید بیرون تا من بیام. ما هم از کلاس خارج شدیم و رفتیم در حیاط مدرسه ایستادیم.
    او بعد از دقایقی آمد و به نمایندۀ کلاس گفت برو از دفتر اره را بگیر و یک ترکه ببر و بیاور. با شنیدن این جمله ما از نگاه کردن به طبیعت برف پوش، چشم پوشیدیم و به چشمان هم خیره شدیم. روی شاخه های بیدها و صنوبرهای کنار مدرسه برف نشسته بود. صبح ها همۀ درخت ها مثل عروس سفیدپوش می شدند و هر از گاهی می دیدی که ناگهان تکه های برفی که روی شاخه ها نشسته اند، می درخشند، می لغزند، سُر می خورند و فرو می افتند.
    تا بازگشت نمایندۀ کلاس معلم از ما خواست که چَکمه و جوراب خود را درآوریم و چند دقیقه داخل حیاط مدرسه روی برف ها قدم بزنیم. ما چکمه هایمان را کندیم و لرزان لرزان به آن سوی حیاط رفتیم. روی زمین حدود ۲۰ سانتی متر برف نشسته بود و بعضی جاها هم کاملاً یخ زده بود. ما چند دقیقه در برف ایستادیم. من گاهی پای چپ و گاهی پای راستم را بالا می آوردم و کَف آنها را لمس می کردم.
    آب دماغ و چشم و دهان ما یکی شده بود. من با آستینم صورتم را پاک کردم. معلم ما را صدا زد و به صف کرد. یک مشت برف هم کف دست هر کدام از ما گذاشت. برف ها که در دستان ما آب شدند، نماینده نیز با ترکه از راه رسید. معلم کُتش را درآورد و کنار بخاری روی صندلی انداخت. ما به نوبت دستانمان را باز می کردیم، یک ضربه کف دست چپ و یک ضربه کف دست راست. معلم وقتی سراغ نفر بعدی می رفت، ما فرصت پیدا می کردیم دستانمان را به هم بمالیم. هر کدام از ما حدود شش بار ترکه خوردیم. بقیۀ بچه ها هم از ترس روی نیمکتها خشک شده بودند. چون دست و پای ما بی حس شده بود، دردی احساس نمی کردیم. چند دقیقه بعد زنگ کلاس به صدا درآمد. کلاس تمام شد و راهی خانه شدیم. من در مسیر رفتن به خانه کم کم احساس می کردم که دردی سوزناک در دست و پایم پیچیده است. مسیر را از لابه لاهای برف ها طی کردم و بعد از چند دقیقه به خانه رسیدم. لباسم را کندم، کف دست و پایم سرخ شده بود. دردی عجیب در تمام استخوام پیچیده بود. دستم را زیر آب گرفتم، اما درد و سوزش آن بیشتر شد. چون در مدرسه تنبیه برای ما طبیعی و عادی بود، برای همین من ماجرا را به هیچ کسی تعریف نکردم و چند روز بعد هم همه چیز فراموش شد.
    در مدرسه تنبیه و خشونت فیزیکی و کلامی، همراه همیشگی ما بود. حتی گاهی بچه های کلاس با هم شرط بندی می کردند تا حرفی بزنند یا کاری انجام دهند تا معلم آنقدر عصبانی شود و آن دانش آموز را تنبیه نماید یا از کلاس اخراج کند. مسعود از جمله دانش آموزان کلاس پنجمی بود که چند سال قبل از ما، بعد از این که معلم او را به شدت تنبیه کرده بود، در راه خانه، همۀ کتاب هایش را آتش زده بود و بعد از آن هم دیگر هیچ گاه پایش را به مدرسه نگذاشته بود.

مشاهده1 از 1 پست