انجمن ها

سوال بپرسید, جواب بگیرید و با
انجمن های ما در سرتاسر دنیا در ارتباط باشید.

  • آغاز یک پایان

     الهام فخرایی بروزرسانی شده 2 سال، 7 ماه قبل 5 اعضا · 8 نوشته‌ها
  • مجید بهادری

    عضو
    5 شهریور 1400 در 01:22

    بعد از اینکه بعنوان آموزگار عشایر در سازماندهی ابتدای سال محل آموزشگاه و تدریسم مشخص شده بود و دوماه مهر و آبان رو هرروز ۱۲۰ کیلومتر از شهر تا روستا رفت‌وآمد کردم و یک هفته بعد کوچ عشایر باید به منطقه گوگلان ۳۵۰ کیلومتر دورتر و در استان گلستان بین کلاله و مراوه تپه می‌رفتم.

    شب خوابم نمی‌برد و دائم از این پهلو به اون پهلو می‌شدم و حس ذوق و اضطراب رو باهم داشتم. قبل از اینکه آفتاب بالا بیاد آماده شدم و کوله پشتی نارنجی که یکی دوسال قبل خریده بودم و حسابی جادار بود و الان به زور می‌تونستم بردارم رو کول کردم و به سمت میدون انقلاب که قرار بود همکارم ساعت ۸ اونجا من رو ببینه راه افتادم. چون تاکسی نبود پیاده مسیر رو اومدم. به میدون که رسیدم ساعت رو نگاه کردم، بله بازم عجله کرده بودم و الان ساعت شش‌ونیم و یعنی یک‌ساعت و نیم باید منتظر می‌موندم و چاره ای نبود. نشستم روی صندلی ایستگاه اتوبوس و مشغول برنامه‌ریزی برای شروع کلاس و آماده‌سازی مدرسه و تخیلات خودم که چه بکنم و از کجا شروع کنم و اینها که یهو بوق ممتد به خودم اومدم که راننده داشت بهم اشاره می‌کرد.

    جلوتر که رفتم فامیلی من رو گرفت و شروع کرد به عذرخواهی کردن و تعارف برای حرکت. وقتی داخل ماشین بودم از روی ساعت ماشین فهمیدم آقای گلدی‌پور که بعدها بهترین دوستم شد ( خاطرات زیادی رو تجربه کردیم و اونها رو هم اگر فرصتی باقی بود تعریف می‌کنم) چندان هم زود نیومده و ساعت نه و نیم راه افتادیم به سمت کلاله و طی مسیر هم صحبت‌هایی داشتیم. ساعت ۳ تازه رسیدیم به روستای یلی بدراق به فاصله ۱۵ کیلومتری جاده کلاله و مراوه و با نهار خوردن خونه دوستان ترکمن علی آقا و احوالپرسی و دید و بازدید بعد چندماه دوری تازه ساعت ۶ غروب دوباره راه افتادیم به سمت چادر عشایر، هم‌زمان که علی آقا از خاطرات منطقه و دانش آموزانش تعریف می‌کرد من چشمم راه افتاده بود و فکرم انگار اونجا نبود. خودم رو گذاشته بودم جای او، همراه با هر تعریفش با خیالم می‌رفتم داخل کلاسش و چادر عشایر و برای خودم گشت میزدم و قشنگ می‌دیدم و هرجایی که بخاطر پیچ جاده ساکت میشد برمی‌گشتم داخل ماشین و تاریکی جاده رو می‌دیدم و اینکه در این ظلمات چطور بدون برق و آب وگاز باید سر کنم.

    این چه کاری بود که بهزیستی رو با اون همه پرستیژ و کلاس کاری بعنوان کارشناس بیخیال شدم و اومدم این برو بیابون و به خودم می‌گفتم: بچه مگه مجبور بودی یا بیکار و گرسنه که خودت رو به هچل انداختی.

    تازه توی این فکرها بودم که ماشین ایستاد و علی آقا گفتش اینم مسیر شما!

    توی تاریکی فقط مسیر جاده خاکی رو دیدم که از سیاهی و صدای جیرجیرک‌ها. فقط عرق سردی از پشت گردنم به مسیر نخاع احساس کردم و با این جمله که چراغ قوه داری و جواب کوتاه و آهسته : آره، پیاده شدم و تشکری کردم و در جواب خواهش می‌کنم شنیدم. به این دلخوش شدم، که گفت فردا میام خبرت رو می‌گیرم و بعدش ماشین راه افتاد.

    با ترس چراغ قوه گوشیX6 که تازه گرفته بودم رو روشن کردم و راه افتادم. بعد حدود 500/400 که پیچ اول تپه رو رد کردم سیاهی بیشتر و صدای زوزه ای که دیگه تشخیص نمی‌دادم کدوم حیوانی هستش و هرچقدر بیشتر جلو میرفتم، ته دلم بیشتر خالی میشد. قدم ها رو لرزان برمی‌داشتم. تو دلم گفتم( اونهایی که میان اینجا که دیوونه نشدن، حتما ی چیزهایی هست که بهش امیدوارند، منم مثل اونها)

    توی همین فکر وخیال و گوش دادن به صداها بودم که صدای آشنای ماشین رو تشخیص دادم و پشت سرم رو نگاه کردم. خداروشکر اشتباه نمی‌دیدم و توهم نبود. خوشحال شدم اونقدری که وقتی بهم رسید و شیشه رو پایین داد و گفت: …..بوق …..مرد حسابی مگه عقل نداری که بگی تابحال اینجا نیومدی؟ فقط لبخند زدم و دوست داشتم بپرم بغلش و از ذوق یا ترس گریه کنم.

    گفت بیا بالا، بریم پیش من فردا صبح خودم میارمت یا میگم بیان دنبالت. به سرعت نور سوار شدم و گفتم شرمنده روم نشد که بگم

    بازم خندید و گفت: ببخشید من عادت دارم وقتی ناراحت میشم، چشمامو می‌بندم و دهنم رو باز می‌کنم و این عادت از ابا و اجدادم مونده و ناراحت نشو.

    توی دلم گفتم: من غلط بکنم بخوام ناراحت بشم تو هر چی می‌خوای بگو، اما من رو اینجا نزار بمونم.

    ادامه دارد…….

  • بهناز رنود

    عضو
    5 شهریور 1400 در 23:15

    چه قدر زیبا و خواندنی بود. منتظر ادامه تجربه شما هستم.

    • مجید بهادری

      عضو
      7 شهریور 1400 در 18:09

      سلام

      حتماً سعی می‌کنم هر سه روز ادامه این تجربیات رو داشته باشم.

  • سمانه خداوردی

    عضو
    6 شهریور 1400 در 10:27

    سلام . خیلی قشنگ می نویسید . نوشتن جزییات و …. در متن شما ،منو یاد کتاب “بوف کور “انداخت !

    • مجید بهادری

      عضو
      7 شهریور 1400 در 18:10

      سلام

      لطف دارید، پیشنهاد همسرم بود که از کتابی نوشتن دوری کنم و سعی کنم خودم داستان خودم رو با جزئیات بنویسم.

    • رحیم عزیزی

      عضو
      9 شهریور 1400 در 17:44

      آقا مجید داداش طوری تعریف کردی انگاری خود خودم اونجا بودم کف دستام عرق کرد تو صحنه آخر!

    • مجید بهادری

      عضو
      9 شهریور 1400 در 23:51

      امیدواریم به آینده

      بقولی

      انسان به امید زنده است، ز مرده انتظار معجزی نیست

  • الهام فخرایی

    عضو
    10 شهریور 1400 در 00:18

    خیلی خواندنی و دلنشین نوشتید، مهمترین غافلگیری رسا تا اینجا برای من، تجربه های معلم های عشایری بوده.. کاش معلم های عشایر بیشتر دست به قلم بشوند.

برای پاسخ دادن ابتدا وارد سایت شوید.

نوشته اصلی
0 از 0 پست‌ها ژوئن ۲۰۱۸
حالا