خانه ‹ انجمن ها ‹ خوشه مطالعات اجتماعی ‹ گروه معلمان عشایری ‹ آغاز یک پایان(2)
آغاز یک پایان(2)
…..حدود 10 کیلومتر مسیر رو طی کردیم تا رسیدیم به جاده خاکی و منطقهای که مدرسه علی آقا اونجا بود و دیگه نزدیک ساعت 8 شب بود. برسم عادت عشایر همه خواب بودند و خدا میدونست منم دلم خواب میخواست، اما با اون تاریکی و صدای سگ و زوزههای عجیب و غریب بیشتر به امنیت نیاز داشتم تا خوابیدن.
یکی از عشایر بنام آقا بشیر که تازه از خواب بیدار شده بود، با چراغ قوه چوبدستی به استقبال اومد که الان دیگه عمو بشیر شده و رفت و آمد چندین ساله و بنوعی برادرانه داریم. بعد از احوالپرسی و بااصرار دعوتمان کرد به چایی و من بدون معطلی و بخاطر ترس از سگهایی که دوروبرمون میچرخیدن و تاریکی شب داخل خونه (گوم) پریدم (( گوم اتاقکی بود که عشایر به واسطه خالی کردن کوه و تپه داخل اون اتاقکهایی درست میکنند و نیازی به دیوار چینی نیست و عموما سقف اون رو با پلاستیک میپوشانند) و دورترین گوشه رو برای نشستن انتخاب کردم و اونقدر حواسم به درز دیوار و سقف خونه بود که فقط از خندههای اونها به خودم اومدم و فهمیدم علی آقا داستان شجاعت و دلیری من رو تعریف میکنه. بهرحال از روی گرسنگی و تشنگی چای و نان و ماست محلی و روغن حیوانی رو خوردم و سیر شدم که بعدش خمیازه و چرت زدن خبر میداد از خوابآلودگی همه جمع.
به اشاره علی آقا یکدست رختخواب برایم آورد و آماده خوابیدن شدم که علی بلند شد و گفت بریم. با تعجب گفتم کجا؟ گفت اتاق خودم و داخل مدرسه. دوباره وسایل رو برداشتیم و رختخواب به دوش اومدیم مدرسهای که کنار خونه بشیر بود.
گفتم مدرسه چطور؟ گفت دوتا سالن و دوتا کلاس با آبدارخونه
اونقدر جدی گفت که ذوق دیدنش به لحظه نرسید و وارد گوم دیگهای شدیم با ورودی یک متری و بعدش دوباره ورودی سه متری که هرطرفش دو اتاق دو در سه بود، اما کاملا سرد و تاریک که یکی رو موکت انداخته بودن با تخته وایتبردی به دیوار و کاملا سوت وکور.
بهرحال با شکر وسپاس از خدا که همچنان زنده موندم و میتونست بدتر این هم باشه، رختخوابم رو پهن کردم و وقتی از این پهلو به اون پهلو شدم با صدای گوسفند و دادزدن چندنفر چشمام باز شد و نور رو داخل اتاق احساس کردم. با تعجب به دوروبرم نگاه کردم، فهمیدم صبح شده، دوباره از فرصت تنهایی استفاده کردم و اومدم دراز بکشم که روی سقف چوبی و لابلای شالیهای سقف دوتا چشم ریز رو دیدم که داشتن بهم نگاه میکردن، همینطور با تعجب هیکلش رو ادامه دادم و از سمت سر و گردن به پیچ و تابش زل زده بودم، در همین گیر ودار یهو به خودش تکونی داد و اون مار خوش خط وخال شروع به حرکت کردو من دیگه یزی یادم نیست. چون به سرعت یک ظهور و غیبتی خودم رو داخل محوطه بین گله گوسفندی دیدم که اونها هم از دیدن من رم کرده بودند.
دوباره خندههای علی و بشیر والبته اینبار چهارتا دانشآموز و چندنفری از عشایر زن و مرد هم اضافه شده بود. تا گفتم مار روی سقف بود، یکی از بچهها با لهجه فارسی و کرمانجی(کردی محلی) گفت: چون بهاری روشن کردیم و گرم شده مار و مامولکها اومدن بیرون و اشکال نداره، خودشون میرن بیرون اجازه نترسید.
خب دیگه داشتم سوتیهای بیشتری میدادم که علی با اخم به بچهها گفت: برید سرکلاس تا من بیام و یکی از بچهها رو که دختر پایه پنجم بود بعنوان نماینده انتخاب کرد.
وتور بشیر رو گرفت و به منم گفت کولهپشتی خودت و یک چوب بردار که اگه سگها اومدن بزنی.
القصه، از روی تپههای خاکی با هزار بدبختی ومکافات و گردو خاک خوردن رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به بالای تپه که از اونجا چندتا چادر وخانه گلی دیده میشد. به اونجااشاره کرد وگفت: اونجاست و رسیدیم به مدرسه و دوبار حرکت کردیم تا در اولین خونه نگهداشت که ابراهیم دانشآموز خودم رو شناختم. چوب به دست و با لباسهای خاک و گل اومد سمتم و بعد دست دادن و سلاموعلیک یواش یواش همه بچهها(معصومه، ابوالفضل، جواد) با چندنفر دیگه رسیدند و بلافاصله علی که خیالش راحت شده بود با گفتن اینکه کارهات تموم شد و بیکار شدی با موتور بیا پیش من دور زد و برگشت.
جواد کولهپشتی من رو انداخت روی کولش و جلو جلو رفت. من و بچهها به دنبالش .
به جلوی تپه که رسیدیم گفتم: بچهها مدرسه کجاست. به هم نگاهی کردند و گفتن اینجا.
بالا رو نگاه کردم، فقط یک سوراخ که پنجره بود و سمت دیگه هم سوراخ بزرگتری مثل غار که بعدها شد در ورودی مدرسه.
من قبل کوچ سه تا میز ونیمکت و تختهوایت برد رو با موتورم به عشایر تحویل داده بودم وآورده بودند.
از بالای تپه وارد کلاس که شدم، اول شالی روی سقف و سوراخهای دیوار توجهم رو جلب کرد. به گفته بچهها چند روز قبل مادرها با همدیگه کلاس رو آب و جارو کرده بودن و با گل سفید دستی به سرو روی دیوارها کشیده بودند.
به سفارش من ظرف آب و دستمال آماده شد و با کمک همدیگه تمیزکاری کردیم و در همین حین هم والدین بچهها برای احوالپرسی بهمون اضافه میشدند. موکت رو انداختیم و بخاری آماده روشن کردن بود. به اصرار پدر ابراهیم نهار رو رفتیم خونشون و اونها اولین خانوادهای بود که بین دانشآموزان خودم باهاشون آشنا شدم و خیلی زود صمیمی شدیم.
عصر برای کارهای خودم و جابجایی وسایل که برگشتم تازه به عمق فاجعه و سختیهایی که پیش رو داشتم پی بردم……
ادامه دارد…….
بسیارشیوا وروان نوشتید .تجربه زیباوهیجانی بود.
سلام . خاطرات معلمان عشایر را خیلی دوست دارم . معلم بودن را بیشتر می فهمم.
من در روستا تدریس داشتم ولی این تجربیات شما چیز دیگریست …
خدا قوت
منِ مربیِ شهری که در مدارس خوش آب و رنگ، پر ازامکانات کار می کنم دانستن و خواندن این تجربیات را لازم دارم.
برای پاسخ دادن ابتدا وارد سایت شوید.