انجمن ها

سوال بپرسید, جواب بگیرید و با
انجمن های ما در سرتاسر دنیا در ارتباط باشید.

خانه انجمن ها گروه معلمان پیش دبستان تجربه در مسیر مدرسه؛ اولین تجربه خرابی موتور

  • در مسیر مدرسه؛ اولین تجربه خرابی موتور

     جواد نجفی بروزرسانی شده 2 سال، 4 ماه قبل 1 عضو · 1 پست
  • جواد نجفی

    عضو
    11 آذر 1400 در 21:22

    قسمت اول

    روزها می گذشت و سختی ها هر روز خودشان را بیشتر نمایان می کردند و ما هم خودمان را با شرایط سخت، وفق می دادیم. اواسط مهرماه با اکبر راهی ریگان شدیم. این دفعه با تجهیزات رفتیم، از پتوی روی زین گرفته تا بطری های آب یخ زده؛ طبق معمول در گرمای طاقت فرسا حرکت کردیم. بطری ها به راحتی، یخشان آب شده بود؛ از شدت گرمای زیاد، بخشی از آب ها را بر روی سرمان می ریختیم و قبل از اینکه رو به جوشیدن بروند از شدت عطش، تمام آب ها را می خوردیم.

    جلوی اکبر، در یک دستم بیست لیتری بنزین که در آن لحظات حکم بمب ساعتی را داشت و با دست دیگرم، نور رسانی می کردم، به همین دلیل اکبر خیلی آهسته موتور می راند.

    با همان وضعیت، چندین مرتبه چرخ های موتور لغزید و به زمین خوردیم. بعضی جاها به حدی روی هم، شن تل انبار شده بود که من پیاده می شدم و نور می انداختم. سرعتمان خیلی کم شده بود، اگر پیاده می رفتیم زودتر از تنگه خارج می شدیم. دو سوم مسیر تنگه راپیاده رفتم و به اکبر نور رساندم.

    بالاخره بعد از مسافتی طولانی از مسیری صعب العبور و رعب انگیز به حوزه کوهشاه وارد شدیم. هیچکداممان نایی نداشتیم و دقایقی را به استراحت پرداختیم. در همان حین، شارژ برقی گوشی من تمام شد. دلمان به اندک شارژ گوشی اکبر خوش بود؛ کوهشاه، اینترنت نداشتیم به خاطر همین وقتی به شهر می رفتیم، تمام کارهای عقب افتاده را در همان اندک زمان به سرانجام می رساندیم، دلیل ته کشیدن شارژ گوشی هایمان، بیشتر بابت این موضوع بود. فلش گوشی اکبر را روشن کردیم و به راهمان ادامه دادیم از این مسیر به بعد، چون شن نرم کمتر بود، شرایط راکمی برایمان آسانتر می کرد، البته بیشتر برای من که نیاز به پیاده شدنم نبود. در همان اوایل حرکتمان، صدای موتوری از پشت سرمان، نور امید را در دلمان روشن کرد. در آن بلاد ناشناخته، این صحنه می بایست ترس در دل ما بیندازد، ولی از شدت خستگی به ما انرژی تزریق کرد، حتی بیشترین ترسمان این بود راکب موتور نایستد و به حرکتش ادامه دهد. موتور سوار ناشناس به ما رسید، ایستاد.


    شخصی با لباس سیاه بلوچی و صورت
    پوشانده. شال سیاه را از روی صورتش کنار زد و رخش نمایان شد جوانی رعنا و خوش رو.
    مشکل را جویا شد و گفت: با اینکه عجله دارم، شما را همراهی می کنم. حرکت کردیم و
    از نور چراغش بهره می بردیم. آهسته و پیوسته با ما می آمد و تمام حواسش به ما بود
    که در مسیرمان نور بیندازد. با صدای بلند، گرم، مشغول صحبت کردن بودیم چون صدای
    موتورها زیاد بود و به راحتی، صدایمان به هم نمی رسید. از مقصدش نپرسیده بودیم فقط
    از مردم و شرایط دشوار این منطقه صحبت می کردیم. به نزدیکی دوراهی روستای دِهنوکِسورَک
    رسیدیم. هیچ کدام از روستاهای آنجا، تابلوی راهنما نداشتند. بر اساس مختصات تقریبی
    و مشخصاتی که اهالی به ما داده بودند، حدس می زدیم جاده فرعی هر روستا از کجا آغاز
    می شود. اسم روستای دهنوکسورک را زیاد شنیده بودیم و خیلی دوست داشتیم از آنجا
    دیدن کنیم. قبل از دو راهی این روستا، یک سرازیری تندی قرار داشت که موتورها سرعت
    گرفتند، به خیال اینکه پسر رهگذر به دهکن می آید با همان سرعت در پیچی نود درجه به
    سمت راست پیچیدیم، غافل از اینکه او مستقیم به دهنوکسورک می رفت. یک آن در تاریکی
    مطلق قرار گرفتیم. تا چشم کار می کرد چیزی را ندیدیم. اکبر فرمان را محکم گرفت و
    پا را روی پدال ترمز گذاشت که ناگهان صدای ضربه ای مهیب به گوشمان رسید و تعادل
    موتور به هم خورد به هر سختی ای بود در تاریکی، موتور را نگه داشتیم . جوان موتور
    سوار به سمت ما برگشت و گفت: گمان می کردم مقصدتان دهنوکسورک باشد. از اینکه تا
    آنجا ما را همراهی کرده بود، تشکر کردیم و دوباره راه افتادیم.

    وقتی به شهر رسیدیم در اسرع وقت خریدها را انجام دادیم تا هنگام برگشت با تاریکی شب مواجه
    نشویم. در مسیر بازگشت، نزدیکی تنگه به تاریکی برخوردیم. از قضا چراغ موتورمان سوخت. کله چراغ موتور را باز کردیم مشاهده کردیم لامپ موتور سوخته، اولین تجربه خرابی موتورمان بود، آن هم در چنین موقعیت زمانی و مکانی، لامپ اضاف به همراه نداشتیم، یعنی اصلا به فکرمان خطور نمی کرد که چنین اتفاقی پیش رویمان باشد. تنها ذهنیتی که از خرابی موتور داشتیم، یکی پنچری، دیگری روشن نشدن موتور بود که در این دو تا عیب، هیچ تخصصی نداشتیم. خلاصه فقط تنها چراغ راهمان، فلَش گوشی بود که حکم روشن کردن کبریت، داخل انباری بزرگ را داشت. ترک اکبر نشستم و از بالای سرش، نور می انداختم که می شد گفت، اندک نور کم سویی، جلویمان را روشن می کرد. شعاع دیدمان کم بود. داخل تنگه، خروار خروار شن نرم، خوابیده بود و رفت و آمد را با مشکل مواجه می ساخت. بار زیادی با خود داشتیم، یک کوله پشتی پر از وسیله، پشت کول من و دیگری

    ادامه دارد…

برای پاسخ دادن ابتدا وارد سایت شوید.

نوشته اصلی
0 از 0 پست‌ها ژوئن ۲۰۱۸
حالا