انجمن ها

سوال بپرسید, جواب بگیرید و با
انجمن های ما در سرتاسر دنیا در ارتباط باشید.

خانه انجمن ها گروه ادبیات کودک و نوجوان معرفی کتاب” تیستو سبز انگشتی”

برچسب خورده: 

  • معرفی کتاب” تیستو سبز انگشتی”

  • زهره همتی

    عضو
    1 آبان 1399 در 21:12

    تیستو اسم عجیبی است که در هیچ کتابی نمی شود پیدایش کرد.

    حرف “آ” در خیال تیستو یک آهوی قشنگ بود،وحرف “ب” همیشه در خیالش یک بادبادک بود…

    برای تیستو مسئله ای وجود داشت که در دنیا با هیچ حسابی نمی شود جوابش را پیدا کرد.مسئله این بود که وقتی ۷ تا پرستو را بخواهیم به دو تقسیم کنیم برای این کار باید ۳ تا پرستو و نصفی روی هر سیم بنشینند، حالا چطور ممکن است نصفه پرستو بتواند روی سیم برق بنشیند!

    آن روز صبح در میرپوال، ناراحتی نام تازه ای داشت و آن نام این بود که”تیستو مثل دیگران نیست”

    خورشید نمی خواست طلوع کند ،چون بیدار شدن تیستوی بیچاره خیلی ناراحت کننده بود، همین که چشم هایش را باز می کرد به یادش می آمد که از مدرسه بیرونش کرده اند.

    پدر گفت”تیستو مثل دیگران نیست،کتاب را از زندگی او حذف می کنیم،با نگاه کردن به چیز ها درسش را یاد خواهد گرفت. او را به جاهای مختلف مثل صحرا،باغ و دشت می بریم و برایش شرح می دهیم که چطور یک شهر ساخته می شود و یا چطور کارخانه ای به وجود می آید”

     

    زندگی جدیدی داشت شروع می شد.و خورشید دوباره درخشش را آغاز کرد.

     

    تیستو کلاه حصیری اش را سرش گذاشت تا به باغ برود و از باغ درس بگیرد.

    سیبیلو گفت”البته،البته که تو نمی توانی انگشت ها را سبز ببینی،انگشت سبز،نامرئی است و سبزی آن فقط در زیر پوست است.بعضی ها هم به آن نبوغ پنهان می گویند. فقط یک متخصص می تواند این نبوغ را کشف کند، وچون من متخصص هستم،به تو می گویم که انگشت هایت سبز کننده هستند”

    -انگشت های سبز کننده ی من به چه دردی می خورند؟

    باغبان باشی گفت”آه! این استعدادی است بسیار عالی!

    تیستو با نگرانی گفت”حالا باز هم همه می گویند که من مثل بقیه نیستم”

     

    اگر برای آدم ها در زندان گل برویانیم،چه می شود؟شایدزندانی ها را کمی عاقل تر کند.

    چون دیگرزندانی ها نرده های آهنی جلوی سلول ها و سیم های خار دار بالای دیوار ها را نمی دیدند،فرار کردن از یادشان رفته بود،دشنام و ناسزا هم نمی گفتند.

     

    دکتر فردا صبح که وارد اتاق دختر کوچولو ی مریض شد حسابی تعجب کرد.دخترک لبخند زد،چون در میان باغی پر گل از خواب بیدار شده بود.نرگس ها در اطراف تخت خواب روییده بودند،رواندازش تبدیل شده بود به لحاف نرمی از گل های بنفشه…همان شب پاهایش شروع کردند به حرکت.زندگی،دوباره برایش خوش آیند شده بود.

     

    تیستو از آقای سیبیلو پرسید”درباره ی جنگ چه عقیده ای دارید؟”

    آقا سیبیلو گفت”من مخالف جنگم!”

    -چرا مخالف جنگید؟

    -برای اینکه…برای اینکه یک جنگ کوچک بی اهمیت میتواند باغ بزرگی را نابود کند”

    تیستو معتقد شد که جنگ،بزرگترین و بد ترین بلا در دنیا است.چون هر کس عزیز ترین چیزش را در جنگ از دست می دهد.

     

    صلح و آرامش بین وازی ها و واتن ها برقرار شد.دو ارتش عقب نشینی کردند و صحرایی که شبیه به قرص صورتی رنگ بود با آسمان و با آزادی اش تنها و آسوده برجاماند.

     

    آن روز صبح وقتی اهالی خانه ای که می درخشید از در بیرون امدند وبه همه جا سر زدند وتیستو را صدا کردند،در میان چمنزار یک جفت کفش راحتی دیدند واین جمله را که با گلهای قشنگ طلایی رنگ روی چمن نوشته شده بود:

     

    تیستو یک فرشته بود!

     

    صلح را از کودکی باید آموخت

     

    نام کتاب:تیستو سبز انگشتی

    نویسنده:موریس دروئون

    مترجم:لیلی گلستان

  • الهام فخرایی

    عضو
    3 آبان 1399 در 18:41

    به نظرم تیستو سبزانگشتی، کتاب شازده کوچولو از سنت اگزوپری و همینطور “جاناتان مرغ دریایی” از ریچارد باخ با هم یک سه گانه کودک/ فرزانه را تشکیل می دهند. از یک طرف شخصیت اصلی هر سه کتاب کودکی است که تر و تازه و متفاوت فکر می کند و از طرف دیگر هر سه شبیه یک فرزانه خردمند به نظر می رسند.

برای پاسخ دادن ابتدا وارد سایت شوید.

نوشته اصلی
0 از 0 پست‌ها ژوئن ۲۰۱۸
حالا