انجمن ها

سوال بپرسید, جواب بگیرید و با
انجمن های ما در سرتاسر دنیا در ارتباط باشید.

خانه انجمن ها گروه ادبیات کودک و نوجوان معرفی کتاب شما که غریبه نیستید

  • معرفی کتاب شما که غریبه نیستید

  • مرضیه

    عضو
    14 شهریور 1400 در 22:47

    کتاب « شما که غریبه نیستید» خاطرات هوشنگ مرادی کرمانی هست. هوشنگ که او را” هوشو “صدا میکنند، ۶ ماه بعداز تولدش مادرش میمیرد، از ۶ سالگی پدرش را میبیند، پدری که مشکل روانی دارد، بعدا توسط بچه های مدرسه تحقیر می‌شود. کتاب پر از تجربه‌های مختلف زیستن زندگی است، نه از دور خواندن و تکرار کردن فهمیده‌های دیگران و به معلمها جواب درست دادن! «گچ‌های سقف حمام جابه‌جا ریخته بود و جای ریختگی‌ها هر کدام حیوانی بود. روی حیوانهای سقف اسم گذاشته بودم. کاسه پشت، شغال، گرگ، بز، گاو، خر. هر کدامشان قصه‌ایی داشتند که تعریف میکردم. از لب و لوچه و پر و پای حیوان‌ها آب چکه می‌کرد. بخار بالا می‌رفت و آب می‌شد و از زیر حیوان‌ها عین باران می‌چکید.» یاد روزی می‌افتم که بچه‌های کلاسم را موزه عروسک‌های ملل برده بودیم، یکی‌شان آمد و گفت : خانم میشه بریم؟ من خسته شدم، حالم داره بهم می خوره! ما غر میزنیم، ناله میکنیم، گله میکنیم، چون اینها را یاد گرفته‌ایم. با خودم فکر می‌کنم چه طور پدر و مادری که خود شادی را از لحظه لحظه‌ی زندگی تجربه نمی‌کنند، میخواهند بچه شادی داشته باشند؟! برای من جالب بود که خیلی راحت از قسمت‌های شرمگین زندگی‌اش، از رفتارهای غیرمعمول پدرش صحبت می‌کند. و چقدر خوب است که فرزندانش جلوی انتشار کتاب را نگرفته‌اند ” پدرم بلندشد و به طرف مستراح رفت که مدفوع مرا بخورد تا ثابت کند که مرا خیلی دوست دارد” حالا زندگی ها پر از پنهانی‌هاست، قسمت‌های طرد شده‌ی زندگی‌مان، که از خودمان هم پنهان می‌کنیم.سعی میکنیم خوب خوب باشیم. خوبهای تربیت شده ساختگی! مطابق مد روز ! همه ” هوشو” را بد پیشانی میدادند او را تحقیر می‌کنند. با وجود رنج‌ها و دردهای بسیار، باز جهان او شگفت انگیز است باز خیال فعال او پرواز می‌کند و هیجان قصه گفتن دارد، باز از دنبال‌کردن، کشف‌کردن و تلاش برای رسیدن به رویاهایش دست برنمی‌دارد. سه فصل آخر رفتن به تهران هست که کوتاه است و نشاط روزهای زنده کودکی در روستا را ندارد. فصل آخر را دوست نداشتم، فصل آخر خود تهران بود. اتفاقات مهم در یک جمله گفته شد و تمام شد. انگار دیگر قصه رنج‌ها، کنار بازی‌ها و قصه بافیهای کودکی نیست. در طول کتاب، پدرش بارها و بارها خیره به آسمان میشود، و آسمان را نگاه میکند. آنقدر که مردم نگاه او را می‌گیرند و خیره می‌شوند ببینند او چه می‌بیند اما چیزی نمی‌بینند. بعد پدرش عطسه بلندی می‌کند و پی کارش را میگیرد. پدرش را دوست دارم. بی‌آزار هست. با خودش حرف می‌زند. خیلی ناراحت شدم وقتی آمد تهران پدرش گم شد. ” یک روز گم شد تو تهران. کلانتری‌ها، دیوانه‌خانه‌ها، سرای سالمندان را گشتم، مرد.” جمله‌های آخر کتاب را بسیار دوست داشتم ” شما که غریبه نیستید. خسته شدم. نه خسته نشدم. ادای خسته‌ها در می‌آورم. هنوز دره‌ها و کوه‌های شمیران صدای پاهایم را می‌شنوند. توی باران، توی برف، زمستان و تابستان. هر صبح زود، توی پارک، برآمدن آفتاب، بیداری آفتاب و پرندگان را میبینم، با عطر، با گذشته‌ها، با قصه‌ها قدم می‌زنم. آخرین جملات بازهم با یادآوری گرفتن خاطره بزغاله کوچولو و ریقوی بالای ده تمام می‌شود.از شما چه پنهان، همه‌اش تلخ نبود، سخت نبود، سخت نیست. لذت هم داشت، دارد. لذت خواندن و نوشتن، لذت پیدا کردن دوست، خانواده. خدایا من چقدر خوشبختم!”

    چهره خندان و صمیمی هوشنگ مرادی کرمانی از جلوی چشمم کنار نمیرود. مردی که کودک درونش هم چنان زنده، و پرشور از هیجان تجربه زیستن است.

برای پاسخ دادن ابتدا وارد سایت شوید.

نوشته اصلی
0 از 0 پست‌ها ژوئن ۲۰۱۸
حالا