داستان “جادوی آنانسی”

این داستان مکمل طرح درس رفتار اخلاقی در فضای آنلاین است.

در زمان های بسیار بسیار دور که طبیعت هنوز در حال ساختن حیوانات در کل دنیا بود، هر حیوانی تلاش می کرد تا یک موجود خاص و با ارزش باشد. در این بین، طبیعت هم به آنانسی که یک عنکبوت بود، این قابلیت را داده بود تا تارهایی را بتند که حشرات را شکار کند. اما تارهایی که آنانسی می تنید آنقدر خوب نبودند تا همه ی حشرات را شکار کند.

آنانسی به همه ی حیوانات احترام می گذاشت. حیوانات به آنچه که طبیعت به آن‌ها داده بود افتخار می کردند و آنانسی هم آن‌ها را قابل احترام می دانست؛ اما مشکلی که وجود داشت این بود که کسی به آنانسی احترام نمی گذاشت یا حداقل آنانسی اینگونه فکر می کرد.

او برای این مسئله که فکرش را مشغول کرده بود یک راه حل داشت. ایده ی او این بود که قابل احترام ترین حیوان جنگل را پیدا کند و با به دست آوردن احترام و توجه او، احترام و توجه همه ی حیوانات دیگر را به دست آورد. این حیوان کسی نبود جز پلنگ. آنانسی به خانه پلنگ رفت و آنقدر آنجا منتظر ماند تا پلنگ از خانه بیرون بیاید. وقتی که پلنگ از خانه بیرون آمد حتی متوجه آنانسی نشد که ساعت ها منتظر او پشت در خانه اش ایستاده بود.

آنانسی به دنبال پلنگ دوید و با صدای بلند پلنگ را صدا کرد. پلنگ نیز با غرور و نخوت گفت: بله

آنانسی گفت: من چطور می توانم احترام شما را به دست بیاورم؟

-احترام من را به دست بیاوری؟

پلنگ قاه قاه خندید. اما آنانسی توجهی نکرد و قاطعانه به دنبال این بود که احترام پلنگ را به دست بیاورد. او دوباره آن را سوال را پرسید.

پلنگ که قاطعیت آنانسی را دید گفت: خُب… باشه. اگر تو آقای مار را برای من بیاوری، حیوانی که بدخلق ترین حیوان جنگل است. تنها در این صورت می توانم به تو احترام بگذارم . سپس بلند بلند خندید…

آنانسی با حیرت به پلنگ نگاه کرد و گفت: ها… گرفتن مار!

اما او تاکنون تنها حشراتی مثل کک ها را گرفته بود… چطور می توانست مار بگیرد؟! او قاطع بود برای همین شروع به بررسی کردن زندگی و رفتار آقای مار کرد. اینکه چه چیزی می خورد، چه چیزی می نوشد، چه زمانی استراحت می کند…

در نهایت فهمید که با درست کردن یک دام چطور می تواند مار را گیر بیاندازد. او یک تور خیلی بزرگ تنید و چند میوه در آن گذاشت. زمانی که مار آمد تا میوه ها را بخورد تلاش کرد تا تور را جمع کند، اما آنانسی زورش بسیار کمتر از آن چیزی بود که بتواند تور را به همراه مار بلند کند. بنابراین نتوانست مار را به دام بیاندازد.

او نشست و بیشتر فکر کرد. ایده ی دیگری به ذهنش رسید. این بار یک چاله ی بزرگ پیدا کرد و در آن روغن ریخت. سپس در آن طعمه گذاشت تا زمانی که مار داخل آن شد به خاطر لیز بودن چاله نتواند بیرون بیاید.

او همین کار را کرد، اما مار درازتر از طول چاله بود و توانست به راحتی از چاله بیرون بیاید. مار متوجه لیز بودن چاله شد و آنانسی را گیر انداخت و با صدای بلند و خشمگین گفت: تو میخواستی من را در چاله گیر بیاندازی؟ نمی دانی من بلند ترین موجود این جنگل هستم؟

ناگهان آنانسی ایده ای به ذهنش رسید. به مار گفت آیا تو از درخت بامبو هم بلندتری؟ و مار گفت بله می توانی امتحان کنی.

آنانسی رفت و یک درخت بامبو پیدا کرد و شروع به گره زدن مار روی درخت بامبو کرد به گونه ای که مار به درخت بامبو چسبیده شد و نمی توانست تکان بخورد.

او رفت و پلنگ را صدا کرد. همه ی حیوانات جنگل جمع شدند و به کار آنانسی با حیرت نگاه کردند. در این میان اما مار بسیار ناراحت بود. او شروع به گریه کرد و از اینکه آنانسی از او استفاده کرده بود تا احترام پلنگ را به دست آورد، بسیار غمگین بود.

پلنگ در نهایت به آنانسی گفت: کار بسیار شگفت انگیزی کردی. من اکنون می توانم به تو احترام بگذارم

اما آنانسی درحال فکر کردن به کار خود بود که ناگهان گفت: نه من دیگر احترام تو را نمی خواهم. من نمی خواهم به قیمت اذیت کردن بقیه و شکستن شخصیت شان، احترام تو را به دست بیاورم. سپس به سرعت شروع به باز کردن تارهایی کرد که به دور مار تنیده بود.

بعد از آزاد کردن مار، طبیعت به خاطر قدردانی از آنانسی به او توانایی تنیدن تارهایی داد که بتواند همه ی حشرات را شکار کند.

داستان جادوی آنانسی یک داستان قدیمی هندی است که توسط ماری وایتر بازنویسی شده است.

مقالات مرتبط

پاسخ‌ها

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.